بدون نام؛فعلا!

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۲۶ ب.ظ

#1

تا به حال طلوع آفتاب را دیده اید؟ وقتش که رسید سیاهی سنگین شب کم کم رنگ می بازد، اول سرمه ای بعد آبی تیره و به تدریج نور سفید و درخشان اول صبح همه جا را فرا می گیرد و بعد؛ تازه بعد از آن که نور کم حرارت اما بلورینش همه جا را فرا گرفت؛ قرص سوزان خورشید در پهنه ی آسمان از ناکجا آباد پیدایش می شود. هیچ وقت نمی توانید گردی درخشان آن را موقع طلوع ببینید؛ تنها انفجاری از نور و بعد چون همیشه خورشید چون پادشاهی بر بالای سرتان نورافشانی می کند.

 

آن روز صبح در حالی که دستانم را به رسم تمام شب هایی که تا طلوع بیدار می ماندم زیر سرم حلقه کرده بودم به این می اندیشیدم که فرق نمی کند چند هزار بار دیگر آن صحنه را ببینم هر بار معجزه این گوی درخشان مسحورم خواهد کرد. اشعه های خورشید تابان که حالا کاملا طلوع کرده بود به سان نیزه هایی نیزه دارانی که در تصاویر یکی از کتاب های ایما دیده بودم، اتاق کوچک را که تا چند دقیقه پیش جولانگاه تیرگی هراس انگیزی بود نورباران کرده بودند. حالا از ورای شیشه های کثیف و خاک گرفته پنجره اتاق می توانستم کوه های سر به فلک کشیده را در دوردست ها ببینم و البته صدها، شاید هزاران کیلومتر زمین لخت و بایری که بینمان فاصله می انداخت را هم. سعی می کردم به میله های 4 متری فرورفته در زمین که با سیم خاردارهای ضخیمی به هم وصل شده بودند توجهی نکنم انگار که وانمود کردن به ندیدنشان می توانست واقعیت حضور آن ها را از بین ببرد. صدای خمیازه های متوالی و کش و قوس هایی که تخت فلزی دوطبقه را تکان می داد از بالای سرم به گوش رسید. از عالم بین رویا و واقعیت که سازنده آن خودتان هستید و نامش را نمی دانم بیرون آمدم و تازه یادم افتادچرا تا صبح نخوابیده ام.

هجوم عواطف و هیجانات مو بر تنم راست کرد. تمام شب دلم میخواست فریاد بزنم، گریه کنم و نگذارم ایما را ببرند همین کار را هم کردم در همان دنیای مال خودم . می دانستم در واقعیت حق نمی توانستم فریاد بزنم و ایما را پیش خودم نگهدارم. فقط می توانستم نگاه کنم که چطور ایمای عزیزم را از من می گیرند و اگر خواستم البته که حق داشتم بی صدا گریه کنم .

وقتی تکان خوردن های تخت بیشتر شد فهمیدم که کیونه در حال پایین آمدن است . کیونه از روی پله اول نردبان فلزی جوش خورده به تخت پایین پرید. لباس خواب بلند و سفیدش را می توانستم ببینم که به سمت لباس کارهای خاکستری رنگ آویزان در گوشه اتاق رفت و یکی را برداشت و در حالی که دکمه های لباس خوابش را باز می کرد با صدای نخراشیده ای از پس خمیازه های متوالی گفت:

رمقی به بلند شدن نداشتم. می توانستم وانمود کنم مریضم و امروز سرکار نروم اما به دلایلی که برای خودم هم روشن نبود دلم نمی خواست آن روز را روز متفاوتی بدانم. انگار که روزمرگی کار یومیه از تلخی واقعه ای که در شرف رخ دادن بود می کاست. بدون حرف بلند شدم و به سمت تنها لباس کار آویزان روی میخ فرورفته در دیوار آجری اتاق رفتم کیونه در حالی که زیپ لباس کار یکسره را بالا می کشید سوت زنان گفت:

حتی بدون نگاه در آینه کوچک و ترک خورده روی دیوار هم می توانستم سیاهی زشت دور چشمان و لب های رنگ پریده و لرزانم را تصور کنم. بدون آن که رویم را برگردانم گفتم :

لباس کارم را برداشتم و رویم را به سمت دختر بلند قد و چهارشانه با پوستی به تیرگی شب و سری که از ته تراشیده شده بود و با چشمانی سردرگم به من نگاه می کرد برگرداندم. می دانستم که نمی تواند عمق احساس بیچارگی ام را درک کند فقط می توانست ارتعاشاتی از هیجانات درونم را حس کند. از هفته گذشته که به کارگاه ملحق شده بود فقط یک بار ایما را دیده بود. همان روزی که گفتند بیماری ایما شدیدتر از آن است که با امکانات درمانگاه کارگاه بشود جمعش کرد! و باید به بیمارستان مرکزی انتقال پیدا کند.یادم هست که تنها چیزی که می دیدم لب های کبود جیکوب از پس چند خروار ریش و سبیل جوگندمی رنگ آویزان بود که خبر وخامت حال ایما را با بی رحمی توی صورتم پرت می کرد. وقتی بهم گفت می توانم قبل از اینکه او را با کامیون حمل بار به بیمارستان بفرستند چند دقیقه ای او را ببینم دیگر منتظر ادامه حرف هایش نماندم. نا خودآگاه به سمت درمانگاه به راه افتادم که دست سنگینی از پشت روی شانه ام فرود امد و صدای کیونه را از پشت سرم شنیدم:

نمی دانستم از کدام یکی از کارگرها چه چیزی راجع به من و ایما شنیده بود. نمی دانستم چه چیزی را حس کرده بود که آن روز تصمیم گرفت مرا تنها نگذارد و حتی نمی دانستم چرا اهمیت می داد. بدون آن که سرم را برگردانم به راهم ادامه دادم و کیونه هم با یکی دو قدم فاصله پشت سرم می آمد. روی  یکی از دو تختی که در اتاق محقر درمانگاه وجود داشتند ایمای دوست داشتنی و نازنینم که حتی از همیشه کوچکتر به نظر می‌رسید، در خودش مچاله شده بود، چشمانش را بسته بود و توی ماسک بزرگی که دهان و بینی اش را پوشانده و به کپسول بزرگی با رنگ پوسته پوسته وصل بود، به سختی نفس می کشید. خس خس نفسهای ایما چون خنجر بر قلبم می‌نشست. شاید سن و سالش به سختی به چهل می‌رسید اما چین های عمیق گوشه چشمان و خط های عمیق کنار لب ها و موهای بلند جو گندمی اش، که در نظر من از همه رنگ های دنیا زیباتر بود، قیافه کسانی را به او می داد که در مدت زمان کمی بسیار پیر شده‌اند. همین که چشمان بی رمقش را گشود و لبهایش به سختی به لبخند بی جانی باز شدند، اشک هایی که تمام مدت گمان می کردم کجا قایم شده اند، چون آبشاری از چشمانم سرازیر شدند. جرات نداشتم قدم از قدم بردارم. می ترسیدم دستان لرزانش را که مثل همیشه گرم و آرامش بخش نبودند، لمس کنم. می‌دانستم این دفعه با دفعات قبلی که حمله های تنگی نفس به سراغش می آمدند فرق دارد. هیچ وقت خبری از بیمارستان مرکزی نبود اما حالا ...

 صدای لرزان و ضعیف ایما را به سختی از پشت ماسک شنیدم.

 کرختی که وجودم را پر کرده بود با آب سرد صدای سیما از وجودم شسته شد. دوان دوان عرض اتاق را طی کردم و دست لرزان ایما را با هر دو دست در آغوش کشیدم و غرق بوسه کردم. اشک هایم دستان هردومان را خیس کرده بود. ایما با دست دیگرش سرم را نوازش می کرد. هق هق کنان التماس کردم:

 چرا؟ از کجا می دانستم دیگر به کارگاه بر نخواهد گشت؟

سیما با صدای گرم و لرزانش بریده بریده و به سختی گفت:

صورتم را بین دستانمان پنهان کردم. حرفی نمی ماند. می دانستم. خیلی وقت بود که می دیدم ایما روز به روز لاغرتر می شود. تعداد دفعاتی که سرفه های وحشتناک امانش را می‌برید هر روز بیشتر می شد. اما حالا که خود این گونه اعتراف می کرد قلبم فرو می ریخت. ایما خس خس کنان زمزمه کرد:

بارقه امیدی که در دلم روشن شده بود با دیدن چشمان بی فروغ ایما خاموش شد. دلم می خواست این لحظه که دست در دستان ایما به چشمان بادامی مشکی رنگش زل زده بودم، تا ابد ادامه پیدا می کرد. دلم می خواست چشمان او آخرین چیزی باشند که از زندگی به یاد خواهم داشت.

در تمام آن دیدار کیونه ایستاده در چهارچوب در، سر به زمین دوخته بود و اگرچه وانمود می کرد در آفاق دیگری سیر می کند، خوب می دانستم که همه حرف‌هایمان را شنیده و اشک های مان را دیده بود و حالا با آن چشمان درشت سردرگم  ایستاده بود و نمی دانست باید چه بگوید. دستکش های ضخیم کارم را از آویز دیوار برداشتم و در حالی که توی جیبم می چپاندمشان، به سمت در اتاق به راه افتادم. اتاق ما در طبقه دوم ساختمان ۴ طبقه ای قرار داشت که خوابگاه کارگران محسوب می شد. طبقه اول سالن غذاخوری کارگران بود که امروز بدون آن که در صف نه چندان بلند توزیع شوربای سبز رنگ و پر حبوبات صبحانه بمانم، در ساختمان را باز کردم و پا به قلمرو آفتاب بی رحم گذاشتم. کلاه حصیری قدیمی ام را که تکه‌هایی ازش کنده شده بود، اما هنوز آن قدری توان داشت که پوست و چشمان بیچاره ام را به اندازه نوک سوزنی از هجوم بی‌امان آفتاب در امان بدارد روی سرم گذاشتم. هنوز اول صبح بود و آفتاب با تمام توان نمی تابید؛ اما آن قدری بود که پوست را بسوزاند و چای را گرم نگه دارد. کسی در محوطه وسیع کارگاه که در دوردست ها با سیم خاردار های مرتفع پوشیده شده بود، نبود. هنوز صبح خیلی زود بود و داد و فریادهای جیکوب هنوز بلند نشده بود. انبوه ضایعات فلزی  انباشته شده در سیلوهای بدون سقف  با رنگ های زرد و مسی و نقره ای و سفید نور آفتاب را باز می تاباندند. خاک خشک زمین بایر و آفتاب خورده خوابگاه با هرگام به اطراف می پاشید و کفش هایم را می پوشاند. کامیون های انتقال ضایعات که باید تا عصر امروز از ضایعات تفکیک شده پر می شدند، تا دقایقی دیگر از درهای بزرگ ورودی محوطه وارد می‌شدند. سرنگهبان در سایه سایه بان اتاقک نگهبانی چرت می زد. سایه بان های بی قواره گوشه‌ محوطه، که کارگران با حلب پاره و ورق های پلاستیکی ساخته بودند، حسابی توی ذوق می زد.



نوشته شده توسط قلمزن
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۲/۰۷
    #1

#1

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۲۶ ب.ظ

تا به حال طلوع آفتاب را دیده اید؟ وقتش که رسید سیاهی سنگین شب کم کم رنگ می بازد، اول سرمه ای بعد آبی تیره و به تدریج نور سفید و درخشان اول صبح همه جا را فرا می گیرد و بعد؛ تازه بعد از آن که نور کم حرارت اما بلورینش همه جا را فرا گرفت؛ قرص سوزان خورشید در پهنه ی آسمان از ناکجا آباد پیدایش می شود. هیچ وقت نمی توانید گردی درخشان آن را موقع طلوع ببینید؛ تنها انفجاری از نور و بعد چون همیشه خورشید چون پادشاهی بر بالای سرتان نورافشانی می کند.

 

آن روز صبح در حالی که دستانم را به رسم تمام شب هایی که تا طلوع بیدار می ماندم زیر سرم حلقه کرده بودم به این می اندیشیدم که فرق نمی کند چند هزار بار دیگر آن صحنه را ببینم هر بار معجزه این گوی درخشان مسحورم خواهد کرد. اشعه های خورشید تابان که حالا کاملا طلوع کرده بود به سان نیزه هایی نیزه دارانی که در تصاویر یکی از کتاب های ایما دیده بودم، اتاق کوچک را که تا چند دقیقه پیش جولانگاه تیرگی هراس انگیزی بود نورباران کرده بودند. حالا از ورای شیشه های کثیف و خاک گرفته پنجره اتاق می توانستم کوه های سر به فلک کشیده را در دوردست ها ببینم و البته صدها، شاید هزاران کیلومتر زمین لخت و بایری که بینمان فاصله می انداخت را هم. سعی می کردم به میله های 4 متری فرورفته در زمین که با سیم خاردارهای ضخیمی به هم وصل شده بودند توجهی نکنم انگار که وانمود کردن به ندیدنشان می توانست واقعیت حضور آن ها را از بین ببرد. صدای خمیازه های متوالی و کش و قوس هایی که تخت فلزی دوطبقه را تکان می داد از بالای سرم به گوش رسید. از عالم بین رویا و واقعیت که سازنده آن خودتان هستید و نامش را نمی دانم بیرون آمدم و تازه یادم افتادچرا تا صبح نخوابیده ام.

  • ایما امروز میره!

هجوم عواطف و هیجانات مو بر تنم راست کرد. تمام شب دلم میخواست فریاد بزنم، گریه کنم و نگذارم ایما را ببرند همین کار را هم کردم در همان دنیای مال خودم . می دانستم در واقعیت حق نمی توانستم فریاد بزنم و ایما را پیش خودم نگهدارم. فقط می توانستم نگاه کنم که چطور ایمای عزیزم را از من می گیرند و اگر خواستم البته که حق داشتم بی صدا گریه کنم .

وقتی تکان خوردن های تخت بیشتر شد فهمیدم که کیونه در حال پایین آمدن است . کیونه از روی پله اول نردبان فلزی جوش خورده به تخت پایین پرید. لباس خواب بلند و سفیدش را می توانستم ببینم که به سمت لباس کارهای خاکستری رنگ آویزان در گوشه اتاق رفت و یکی را برداشت و در حالی که دکمه های لباس خوابش را باز می کرد با صدای نخراشیده ای از پس خمیازه های متوالی گفت:

  • سما... سما... پاشو صبح... شده زود باش الان... جیکوب بساط صبحونه رو... جمع می کنه.

رمقی به بلند شدن نداشتم. می توانستم وانمود کنم مریضم و امروز سرکار نروم اما به دلایلی که برای خودم هم روشن نبود دلم نمی خواست آن روز را روز متفاوتی بدانم. انگار که روزمرگی کار یومیه از تلخی واقعه ای که در شرف رخ دادن بود می کاست. بدون حرف بلند شدم و به سمت تنها لباس کار آویزان روی میخ فرورفته در دیوار آجری اتاق رفتم کیونه در حالی که زیپ لباس کار یکسره را بالا می کشید سوت زنان گفت:

  • اوه اوه چرا انقدر داغونی! چی شده؟

حتی بدون نگاه در آینه کوچک و ترک خورده روی دیوار هم می توانستم سیاهی زشت دور چشمان و لب های رنگ پریده و لرزانم را تصور کنم. بدون آن که رویم را برگردانم گفتم :

  • دیشب جیکوب گفت ایما رو امروز می برن به معبد کوهستان. دیگه نمی تونه اینجا کار کنه.

لباس کارم را برداشتم و رویم را به سمت دختر بلند قد و چهارشانه با پوستی به تیرگی شب و سری که از ته تراشیده شده بود و با چشمانی سردرگم به من نگاه می کرد برگرداندم. می دانستم که نمی تواند عمق احساس بیچارگی ام را درک کند فقط می توانست ارتعاشاتی از هیجانات درونم را حس کند. از هفته گذشته که به کارگاه ملحق شده بود فقط یک بار ایما را دیده بود. همان روزی که گفتند بیماری ایما شدیدتر از آن است که با امکانات درمانگاه کارگاه بشود جمعش کرد! و باید به بیمارستان مرکزی انتقال پیدا کند.یادم هست که تنها چیزی که می دیدم لب های کبود جیکوب از پس چند خروار ریش و سبیل جوگندمی رنگ آویزان بود که خبر وخامت حال ایما را با بی رحمی توی صورتم پرت می کرد. وقتی بهم گفت می توانم قبل از اینکه او را با کامیون حمل بار به بیمارستان بفرستند چند دقیقه ای او را ببینم دیگر منتظر ادامه حرف هایش نماندم. نا خودآگاه به سمت درمانگاه به راه افتادم که دست سنگینی از پشت روی شانه ام فرود امد و صدای کیونه را از پشت سرم شنیدم:

  • منم باهات میام.

نمی دانستم از کدام یکی از کارگرها چه چیزی راجع به من و ایما شنیده بود. نمی دانستم چه چیزی را حس کرده بود که آن روز تصمیم گرفت مرا تنها نگذارد و حتی نمی دانستم چرا اهمیت می داد. بدون آن که سرم را برگردانم به راهم ادامه دادم و کیونه هم با یکی دو قدم فاصله پشت سرم می آمد. روی  یکی از دو تختی که در اتاق محقر درمانگاه وجود داشتند ایمای دوست داشتنی و نازنینم که حتی از همیشه کوچکتر به نظر می‌رسید، در خودش مچاله شده بود، چشمانش را بسته بود و توی ماسک بزرگی که دهان و بینی اش را پوشانده و به کپسول بزرگی با رنگ پوسته پوسته وصل بود، به سختی نفس می کشید. خس خس نفسهای ایما چون خنجر بر قلبم می‌نشست. شاید سن و سالش به سختی به چهل می‌رسید اما چین های عمیق گوشه چشمان و خط های عمیق کنار لب ها و موهای بلند جو گندمی اش، که در نظر من از همه رنگ های دنیا زیباتر بود، قیافه کسانی را به او می داد که در مدت زمان کمی بسیار پیر شده‌اند. همین که چشمان بی رمقش را گشود و لبهایش به سختی به لبخند بی جانی باز شدند، اشک هایی که تمام مدت گمان می کردم کجا قایم شده اند، چون آبشاری از چشمانم سرازیر شدند. جرات نداشتم قدم از قدم بردارم. می ترسیدم دستان لرزانش را که مثل همیشه گرم و آرامش بخش نبودند، لمس کنم. می‌دانستم این دفعه با دفعات قبلی که حمله های تنگی نفس به سراغش می آمدند فرق دارد. هیچ وقت خبری از بیمارستان مرکزی نبود اما حالا ...

  • سما!

 صدای لرزان و ضعیف ایما را به سختی از پشت ماسک شنیدم.

  • بیا جلو دخترم!

 کرختی که وجودم را پر کرده بود با آب سرد صدای سیما از وجودم شسته شد. دوان دوان عرض اتاق را طی کردم و دست لرزان ایما را با هر دو دست در آغوش کشیدم و غرق بوسه کردم. اشک هایم دستان هردومان را خیس کرده بود. ایما با دست دیگرش سرم را نوازش می کرد. هق هق کنان التماس کردم:

  •  ایما نرو! لطفاً... منو تنها نذار!

 چرا؟ از کجا می دانستم دیگر به کارگاه بر نخواهد گشت؟

سیما با صدای گرم و لرزانش بریده بریده و به سختی گفت:

  •  اگر... بهم اجازه می دادند... تا آخر عمرم... از پیشت نمی رفتم اما... سما جان... من نمی تونم کار کنم!

صورتم را بین دستانمان پنهان کردم. حرفی نمی ماند. می دانستم. خیلی وقت بود که می دیدم ایما روز به روز لاغرتر می شود. تعداد دفعاتی که سرفه های وحشتناک امانش را می‌برید هر روز بیشتر می شد. اما حالا که خود این گونه اعتراف می کرد قلبم فرو می ریخت. ایما خس خس کنان زمزمه کرد:

  • سما... من... خوب میشم! انقدر... گریه نکن... دخترکم!

بارقه امیدی که در دلم روشن شده بود با دیدن چشمان بی فروغ ایما خاموش شد. دلم می خواست این لحظه که دست در دستان ایما به چشمان بادامی مشکی رنگش زل زده بودم، تا ابد ادامه پیدا می کرد. دلم می خواست چشمان او آخرین چیزی باشند که از زندگی به یاد خواهم داشت.

در تمام آن دیدار کیونه ایستاده در چهارچوب در، سر به زمین دوخته بود و اگرچه وانمود می کرد در آفاق دیگری سیر می کند، خوب می دانستم که همه حرف‌هایمان را شنیده و اشک های مان را دیده بود و حالا با آن چشمان درشت سردرگم  ایستاده بود و نمی دانست باید چه بگوید. دستکش های ضخیم کارم را از آویز دیوار برداشتم و در حالی که توی جیبم می چپاندمشان، به سمت در اتاق به راه افتادم. اتاق ما در طبقه دوم ساختمان ۴ طبقه ای قرار داشت که خوابگاه کارگران محسوب می شد. طبقه اول سالن غذاخوری کارگران بود که امروز بدون آن که در صف نه چندان بلند توزیع شوربای سبز رنگ و پر حبوبات صبحانه بمانم، در ساختمان را باز کردم و پا به قلمرو آفتاب بی رحم گذاشتم. کلاه حصیری قدیمی ام را که تکه‌هایی ازش کنده شده بود، اما هنوز آن قدری توان داشت که پوست و چشمان بیچاره ام را به اندازه نوک سوزنی از هجوم بی‌امان آفتاب در امان بدارد روی سرم گذاشتم. هنوز اول صبح بود و آفتاب با تمام توان نمی تابید؛ اما آن قدری بود که پوست را بسوزاند و چای را گرم نگه دارد. کسی در محوطه وسیع کارگاه که در دوردست ها با سیم خاردار های مرتفع پوشیده شده بود، نبود. هنوز صبح خیلی زود بود و داد و فریادهای جیکوب هنوز بلند نشده بود. انبوه ضایعات فلزی  انباشته شده در سیلوهای بدون سقف  با رنگ های زرد و مسی و نقره ای و سفید نور آفتاب را باز می تاباندند. خاک خشک زمین بایر و آفتاب خورده خوابگاه با هرگام به اطراف می پاشید و کفش هایم را می پوشاند. کامیون های انتقال ضایعات که باید تا عصر امروز از ضایعات تفکیک شده پر می شدند، تا دقایقی دیگر از درهای بزرگ ورودی محوطه وارد می‌شدند. سرنگهبان در سایه سایه بان اتاقک نگهبانی چرت می زد. سایه بان های بی قواره گوشه‌ محوطه، که کارگران با حلب پاره و ورق های پلاستیکی ساخته بودند، حسابی توی ذوق می زد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۷
قلمزن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی